سفارش تبلیغ
صبا ویژن

   در آن شب سیاه.

   که قلبم، در راه گلویم ایستاده بود.

   به آن جلوه‏ى روشنایى رسیدم.

   او در گوش صبحدم به من گفت.

   تو هیچگاه به خودت نمى‏اندیشى.

   اما به یک لیوان؟

   بسیار...

   

  او در جلوه‏ى طلوع به من گفت.

 تو خودت را گم کرده‏اى.

 گم شده‏ى تو در تو خلاصه مى‏شود.

 

 او در اوج نیم روز.

 هنگامى که از من جدا مى‏شد، زمزمه مى‏کرد،

 خیال مى‏کنى سراب‏ها تو را سرشار مى‏کنند...؟

 ببین قلب تو، در راه گلویت ایستاده.

 دل تو بوى مرگ مى‏دهد.




ن : سیدمرتضی
ت : چهارشنبه 90/4/29
نظرات ()