در آن شب سیاه.
که قلبم، در راه گلویم ایستاده بود.
به آن جلوهى روشنایى رسیدم.
او در گوش صبحدم به من گفت.
تو هیچگاه به خودت نمىاندیشى.
اما به یک لیوان؟
بسیار...
او در جلوهى طلوع به من گفت.
تو خودت را گم کردهاى.
گم شدهى تو در تو خلاصه مىشود.
او در اوج نیم روز.
هنگامى که از من جدا مىشد، زمزمه مىکرد،
خیال مىکنى سرابها تو را سرشار مىکنند...؟
ببین قلب تو، در راه گلویت ایستاده.
دل تو بوى مرگ مىدهد.