انسان از سرمایههایى سرشار است و با استعدادهایى همراه، از نیروهاى بدنى و عاطفى و غرائز فردى و اجتماعى و عالى گرفته تا مهمتر از این همه یعنى نیروى رهبرى اینها و جهت دادن به این همه استعداد.
انسانها گرچه در سرمایهها با هم تفاوت دارند اما در جهت دادن به اینها و رهبرى اینها همه با هم برابرند.
هر کس از تضاد استعدادها برخوردار بود و هر کس بشر بود ناچار از این جهت دادن و رهبرى کردن برخوردار است. خود این استعدادها مهم نیستند و کارى که با دست یا فکر یا نیروى عظیم خود انجام مىدهیم مهم نیست، بل مهم هدف و جهت این کارهاست که براى چه از اینها بهره مىگیریم و در چه راهى آنها را به جریان مىاندازیم.
با این دید دیگر اختلاف عملها و اختلاف استعدادها مسألهى ظلم و بى عدالتى را به دنبال نمىکشد. چون حکمت بر اساس نیازهاى گوناگونِ افرادِ گوناگون تهیه مىکند، در حالى که این گوناگونىها ملاک افتخار نیست و در حالى که از هر کس به اندازهاى که دادهاند باز دهى مىخواهند و در حالى که هنگام پاداش، نسبت سرمایهها و سودها را مىسنجند، نه سرمایهها را و نه سودها را.
در حالى که جهت این نسبت و هدف این کوشش را در نظر مىگیرند، که: اِنَّما الاَعمال بالنِّیَّات و لیس للانسان الاّ ما سَعى و لایُکَلِّفُ اللّه نَفْساً اِلاّ ما اتیها
این ماییم که غوغاى درونمان را نمىتوانیم براى یک لحظه هم تحمل کنیم و مجبوریم که سر و صدا راه بیندازیم و شادى و نشاط را روپوش شلوغى و غوغاى درونمان کنیم و از خود فرار نماییم. بعضىها که با خانهى درهم و برهم و اطاق به هم ریخته و در کثافت نشستهاى برخورد مىکنند و مسؤول نظافتش مىشوند، در برخورد اول وحشت مىکنند و فرار مىنمایند تا آنکه فکرشان سازمان بگیرد و سرنخ دستشان بیاید و آماده شوند و بازگردند و در خانهى شلوغشان نظمى به پا کنند. ما از این دسته هستیم که مىخواهیم دل آشفته و سینهى در هم شده را، که هر کس در آن خرگاهى برپا کرده و حکومتى راه انداخته، مهار کنیم. مىخواهیم در این خانهى بىحصار و در این بتخانهى کثیف، نظمى به پا نماییم. مىخواهیم در این خرابه، بنایى به پا داریم و این است که از غوغاى این همه فریاد و از فشار این همه بار، به وحشت افتادهایم و فرار کردهایم و به شادى و پاىکوبى پرداختهایم تا در زیر پوشش نشاطمان خودمان را گم کنیم و با تنوعها، تحرکمان را پایمال نماییم، ولى این شدنى نیست، که این مانى بزرگ نمىتواند براى همیشه در دل ما نقاشى کند و ما را فریب بدهد. تنوعهاى هفت رنگ هم نمىتواند این پردهى بزرگتر از هستى را در خود بگیرد و اینجاست که پس از وحشت و فرار از خود، باید آماده شویم و سرنخ را پیدا کنیم.
چرا رشد کنیم؟
چون استعدادش را داریم و چون نیازش را داریم وگرنه گرفتار بحران احتکار و تراکم استعدادها خواهیم شد و بیچارهى نیازهاى عظیم.
کسانى که گندمها را به خاک مىسپارند، آنهایى هستند که وسعت خسیس زمستان را فهمیدهاند و نیازهاى عظیم را شناختهاند و مىخواهند، گندمها را زیاد کنند.
آنها که راه دراز و وقت کم را فهمیدهاند، مجبورند که خود را زیاد کنند و رشد بدهند.
اینها زندگى و مرگ را به همین معیار مىسنجند، اگر زندهاند و اگر مىمیرند، به خاطر همین زیاد شدن است.
زندگى شان، تلاوت تکرار نیست و مرگشان، گم شدن و از دست رفتن و خودکشى نیست.
انسان باید انتخاب کند چه زیستن را و چه مردن را.
و در انتخاب دنبال رجحانها و اهمیتها و ضرورتهاست. هنگامى که زندگى سازندهتر است، زندگى و آن لحظه که مرگ، بارورترست، مرگ، انتخاب مىشود و این است که مرگ اینها، خود زندگى است و ادامهى عالىترى از حیات